چند بار باید یک اتفاق به شکل های متعدد در زمان های مختلف رخ بده تا من بفهمم جای درستی نیستم. امروز با یک ماه پیش حالم فرق داره همه ی یک ماهه گذشته تلخ گذشته. هرشبی که به خواب رفتم امید داشتم صبح بیدار شم و بگم چه خوابی بود خداروشکر که خواب بود... دریغ! امان از نشونه ها... هر بار خواستم نادیده بگیرمشون چنان قد کشیدن وسط زندگیم که من موندم و ناباوری.

می دونم باید خوب باشم خیلی خوب تا از پس این روزها هم بر بیام و یک روزی فقط یک خاطره محو ته ذهنم بمونه. می دونم باید از نشستن و حسرت خوردن دست بردارم...

شاید همین بلاگ، اولین قدمم برای رهایی از تاریکی امروز باشه. دلم امیدواری می خواد و امید دارم به امیدوار شدن و حال خوب.

خدایا کمکم کن.